یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می رفت
سرشک از دیده می بارید و می گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی